غزل حافظ ما

ساخت وبلاگ

 

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

 

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

 

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکـــری در درون مــــــــا از این بهتر نمی‌گیرد

 

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گــــــــــر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

 

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامـــی بر نمی‌گیرد

 

از آن رو هست یاران را صفاهـــــــــــا با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

 

سرو چشمی چنین دلکش توگویی چشم ازاو بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مـــــــــــرا در سر نمی‌گیرد

 

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ مــی‌بینم مـــــگر ساغر نمی‌گیـــــــــــرد

 

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

 

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

 

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

 

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

 

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

 
حضرت حافظ 
شعر...
ما را در سایت شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mah-o-mahia بازدید : 175 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 16:58